شعر مولانا در مورد مرگ و زندگیشعر در مورد
زندگی,شعر در مورد زندگی زیباست,شعر در مورد زندگی سخت,شعر در مورد زندگی
ساده,شعر در مورد زندگی روستایی,شعر در مورد زندگی چیست,شعر در مورد زندگی و
مرگ,شعر در مورد زندگی دوباره,شعر در مورد زندگی خوب,شعر در مورد زندگی
تلخ,شعر درباره زندگی زیباست,شعر درباره زندگی زیباست,شعر زیبا در مورد
زندگی زیباست,شعری در مورد زندگی زیباست,شعری درباره زندگی زیباست,شعر در
مورد سختی زندگی,شعری در مورد سختی زندگی,شعر درباره زندگی سخت,شعر در مورد
سختی های زندگی,شعر در مورد سخت نگرفتن زندگی,شعری در مورد زندگی
روستایی,شعر درباره زندگی روستایی,شعری در مورد زندگی چیست,شعر درباره
زندگی چیست,شعری در مورد مرگ و زندگی,شعر مولانا در مورد مرگ و زندگی,شعر
درباره زندگی دوباره,شعری در مورد زندگی خوب,شعر درباره زندگی خوب,شعر در
مورد تلخی زندگی,شعر در مورد روزگار تلخ,شعری در مورد روزگار تلخ,شعر
درباره زندگی تلخ,شعر در مورد تلخی روزگار,شعر زیبا درمورد تلخی زندگیشعر
زندگی,شعر زندگی زیباست,شعر زندگی سایه,شعر زندگی میگذرد,شعر زندگی کوتاه
است,شعر زندگی بدون عشق,شعر زندگی چیست,شعر زندگی زیباست ای زیبا پسند,شعر
زندگی زیباست ای زیباپسند از کیست,شعر زندگی زیباست اگر بگذارند,شعر زندگی
زیباست سهراب,شعر زندگی زیباست اگر,شعر زندگی زیباست از سهراب سپهری,شعر
زندگی زیباست,شعر نو زندگی زیباست,شعر زندگی زیباست زندگی اتشگهی,شعر زندگی
میگذرد,شعر درباره زندگی میگذرد,شعر در مورد زندگی میگذرد,شعر زندگی اب
روانیست روان میگذرد,شعر زندگی کوتاه است,شعر نو زندگی کوتاه است,شعر زندگی
چیست خون دل خوردن,شعر زندگی چیست از سهراب,شعر زندگی چیست عشق ورزیدن,شعر
زندگی چیست,شعر نو زندگی چیست,متن شعر زندگی چیست,دانلود شعر زندگی چیست
از منصور,متن شعر زندگی چیست خون دل خوردن,شعر درباره زندگی چیست
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد زندگی برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
گردشی در کوچه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکست
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من میان جسمها جان دیده ام
درد را افکنده درمان دیده ام
دیده ام بر شاخه احساسها
می تپد دل در شمیم یاسها
زندگی موسیقی گنجشکهاست
زندگی باغ تماشای خداست
گر تو را نور یقین پیدا شود
می تواند زشت هم زیبا شود
حال من در شهر احساسم گم است
حال من عشق تمام مردم است
زندگی یعنی همین پروازها
صبحها، لبخندها، آوازها
ای خطوط چهره ات قرآن من
ای تو جان جان جان جان من
با تو اشعارم پر از تو می شود
مثنوی هایم همه نو می شود
حرفهایم مرده را جان می دهد
واژه هایم بوی باران می دهد
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه
مادرم سینی چایی در دست ،
گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد ،
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،
به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی امید تو را خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون است
زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با امید است
زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است
تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
من و تو دیر زمانی است که خوب می دانیم
چشمه آرزو های من و تو جاری است
ابرهای دلمان پربارند
کوه های ذهن و اندیشه ما پا برجا
دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها
روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز
من و تو می دانیم
زندگی در گذر است
همچو آواز قناری در باغ
من و تو می دانیم
زندگی آوازی است که به جان ها جاری است
زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است
زندگی لبخندی است که نشسته به لبان من و تو
زندگی یک رویا است که تو امروز به آن می نگری
زندگی یک بازی است که تو هر لحظه به آن می خندی
زندگی خواب خوش کودک احساس من است
زندگی بغض دل توست به هنگام سحر
زندگی قطره اشکی است فروریخته بر گونه تو
زندگی آن رازی است که نهفته است به چشم گل سرخ
زندگی حرف نگفته است که تو می شنوی
زندگی یک رویاست که به خوابش بینی
زندگی دست نوازشگر توست
زندگی دلهره و ترس درون دل توست
زندگی امیدی است که تو در نگاه من می جویی
زندگی عشق نهفته است به اندیشه تو
زندگی این همه است
من و تو می دانیم
زندگی یک سفر است
زندگی جاده و راهی است به آن سوی خیال
زندگی تصویری است که به آئینه دل می بینی
زندگی رویایی است که تو نادیده به آن می نگری
زندگی یک نفس است که تو با میل به جانت بکشی
زندگی منظره است، باران است
زندگی برف سپیدی است که بر روح تو بنشسته به شب
زندگی چرخش یک قاصدک است
زندگی یک رد پایی است که بر جاده خاکی فرو افتادست
زندگی بوی خوش نسترن است
بوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاه من و تو
زندگی خاطره است
زندگی دیروز است
زندگی امروز است
زندگی آن شعری است که عزیزی نوشته است برای من و تو
زندگی تابلو عکسی است به دیوار اتاق
زندگی خنده یک شاه پرک است بر گل ناز
زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست
زندگی یک حرف است، یک کلمه
زندگی شیرین است
زندگی تلخی نیست
تلخی زندگی ما همچو شهد شیرین است
من و تو می دانیم
زندگی آغازی است که به پایان راهی است
زندگی آمدن و بودن و جاری شدن است
زندگی رفتن خاموش به یک تنهایی است
من و تو می دانیم
زندگی آمدن است
زندگی بودن و جاری شدن است
زندگی رفتن و از بودن خود دور شدن است
زندگی شیرین است
زندگی نورانی است
زندگی هلهله و مستی و شور
زندگی این همه است
من و تو می دانیم
زندگی گرچه گهی زیبا نیست
یا که تلخ است و دگر گیرا نیست
رسم این قصه همین است و همه می دانیم
که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم
زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است
نغمه و ترانه و آواز است
بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت
زندگی زیبا است
من و تو می دانیم
اشک و لبخند همه زندگی است
ناله و آه و فغان زندگی است
آمدن زندگی است
بودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی است
رفتن و نیست شدن زندگی است
این همه زندگی است
من و تو می دانیم
زندگی ، زندگی است…
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است
زندگی شاید ،
شعر پدرم بود ، که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد ،
قدر این خاطره را دریابم
شاید آن روز که سهراب نوشت :
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینجور نوشت
هر گلی هم باشی
چه شقایق چه گل پیچک و یاس ؛ زندگی اجبارست
زندگی، لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است.
زندگی، شوق تبسم به لب خشکیده است.
زندگی، جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی داغ.
زندگی، دست نوازش به ســر نوزادی است.
زندگی، بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب بیدارست.
زندگی، شـــوق وصال یار است.
زندگی، لحظه دیدار به هنگامــــــه یاس.
زندگی، تکیه زدن بر یــار است.
زندگی، چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است.
زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است.
زندگی، قطعه سرودی زیباست که چکاوک خواند که به وجدت آرد به سرشاخه امید و رجا.
زندگی، راز فـروزندگی خورشید است.
زندگی، اوج درخشندگــــــی مهتــاب است.
زندگی، شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است.
زندگی، طعــم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است.
زندگی، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است.
زندگی، مزه طعم شکلات به مذاق طفل است. به، که چقدر شیـــرین است.
زندگی،خاطره یک شب خوش،زیر نورمهتاب،روی یک نیمکت چوبی سبز،ثبت درسینه است.
زندگی، خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه.
زندگی، گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است.
زندگی، گاه شده است خوش نیاید به مذاق.
زندگی، گاه شده است که برد بیراهم.
زندگی، هر چه که هست، طعـــم خوبی دارد، رنگ خوبــــی دارد.
گذشته ام را به باد داده ام
تا اندوهم را نشناسی
مرا با رنگین ترین پیراهنم به یاد بیاور ای عشق
من تمام فصل های سالام
که در حیاط خانه ی تو رنگ به رنگ می شوم
تو لحظه به لحظه در من زندگی کرده ای
چگونه فراموشت کنم
وقتی هرگز تو را به خاطر نسپرده ام!؟
پیشانی تو را
به گاه تنهایی با خود می کشم
همچون درفشی گم گشته
در کوچه های سرد
در اتاق های تاریک
فریاد کشان از تیره بختی
نمی خواهم رها کنم
دستان روشن و پیچیده ات را
دستانت را که زاده شده اند
در آینه ی بسته ی دستان من.
آنچه مانده کامل است
آنچه مانده هنوز
بیهوده تر است از زندگی
مرا ادامه بده
تا این جاده به آخر برسد
بگذار مِه روی گیسوان من بنشیند
روی لب های تو
روی خاطرات ما
حتی اگر همین فردا
آلزایمر بگیریم
امروز را زندگی کردیم
ای کاش سفر انتهای جهان بود
تا کسی در من مدام نگران نباشد
که باید برگردیم.
آیا روزی دوباره به امروز باز خواهیم گشت؟
چرا همیشه تو را باور می کنم
وقتی هنوز
دروغ های دیروزت را از یاد نبرده ام!
و اندوه پیراهنِ بلندی بود
که بعدِ تو به تن کردم
تا آن قدر بر تن ام زار بزند
که شاید مرگ، دل رحم تر از زندگی باشد
و پیراهنِ سفیدی از آستین روزهای اش
برایم بیرون بیاورد
دلتنگم
و خیال تو
پونه ای خشک است
در دستانم
که هر چه بیشتر خُردش می کنم
عطرش بیشتر زندگی را بر می دارد…
ما آدمها دو سبد با خودمون داریم…
یکی جلومون آویزونه، یکی هم پشتمون.
نکات مثبت و خوبی هامونو میندازیم تو سبد جلویی، عیبهامونو تو سبد پشتی.
وقتی تو مسیر زندگی داریم راه میریم، فقط دو چیزو میبینیم:
خوبیهای خودمون و عیبهای نفر جلویی.
همیشه فکر می کردم بدترین چیزِ زندگی این است که در تنهایی تمام شود.
اما بدترین چیز، تمام شدن زندگی در میان مردمی است که به تو احساس تنهایی می دهند.
می دانی
سهم من از زندگی
همیشه واژه های خط خورده است …
تازه داشت باورم می شد نیستی
که دکمه ی پیراهنت را پیدا کردم …
تاول های تنهایی ام
عجیب درد گرفت …!
از تو گذشته ام
همان طور که دوباره راه می روم
همان طور که آرام زندگی می کنم
چشم هایم را اما
هیچ اشکی بند نمی آورد…
اگر عاشقید
ولی حالتان بد است
مطمئن باشید
دچار آدم اشتباهی شدید
این سهم شما از عشق نیست
عاشقی یعنی حال خوش
دو بالی که عشق به شما می دهد
می توانید تا آسمان نهم
تا خود خدا اوج بگیرید
پس از همین راهی که آمدید
دوباره برگردید به اول مسیر
سختی را به جان بخرید
تا در ادامه زندگی آسوده باشید
جلوی ضرر را از هر کجا بگیرید منفعت است
خودتان از تجربه عشق واقعی محروم نکنید
شما لایق بهترینید
با خیالت زندگی می کنم
و با خودت عاشقی.
کاش دو بار زاده می شدم؛
یکی برای مردن در آغوش تو،
یکی برای تماشای عاشقی کردنت!
اگر ازت دور نباشم
چه جوری برایت دلتنگی کنم؟
گل قشنگم !
اگر کنارت نباشم
بوی گل و طعم بوسه هات
یادم می رود
بودن یا نبودن
پلک زندگی ماست
در یکی تاب می خوریم
در یکی بی تاب می شویم
و من
در هر پلکی
یکبار دیدنت را می بازم
من اگر نویسنده بودم
نویسنده خوبی میشدم
اگر شاعر، شاعری هِی کم بد نبودم
اگر کار گر بودم
خوب آجر پرت میکردم
خوب آچار بلد میشدم
اگر من نقاش بودم
نقاشیهایی خوب میکشیدم،
خوب رنگ میکردم
بومها را قشنگ وُ
خانهها را پُره رنگ وُ رنگ میکردم
اگر شاد بودم
میرقصیدم
مجلسها گرم میکردم
خواننده بودم، میخواندم
مرگ بودم، میمردم
خدا بودم، زنده میکردم
زندگی میدادم
من اما عاشق بودم
بلد نبودم!
عید که آمد
فکری برای آسمان تو خواهم کرد
یادم باشد
روزهای آخر اسفند
دستمال خیسی روی ستاره هایت بکشم
و گلدانی
کنار ماهت بگذارم
زندگی
همیشه که این جور پیچ و تاب نخواهد داشت
بد نیست
گاهی هم دستی به موهایت بکشی
بایستی کنار پنجره
و با درخت و باغچه صحبت کنی
پنهان نمی کنم که پیش از این سطرها
“دوستت دارم” را
می خواسته ام بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهار که آمد
فکری برای آسمان تو
و سطرهای پنهانی خودم
خواهم کرد….
سالها گذشت تا من فهمیدم ؛
آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه…
یکی از ﻫﻴﺎت امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند.
اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن.
سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدهم! چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن.
لطفا به دلخوشی دیگران گیر ندهید…
سخن با تو می گویم
تا کلام تو را بهتر بشنوم
کلام تو را می شنوم
تا به درک خود یقین یابم
تو لبخند می زنی که مرا تسخیر کنی
تو لبخند می زنی
و چشم من به جهان باز می شود
تو را در آغوش می گیرم
تا زندگی کنم
زندگی می کنیم
تا هر چه هست به کام ما باشد
تو را ترک می کنم
تا به یاد هم باشیم
از هم جدا می شویم
تا دوباره به هم برسیم
این آغوش را تا یخ نزده..
تا از بغل نیوفتاده باید بچشی…
این انگشت ها که باید لایِ فرِ موهایت بپیچند را
و این گونه هایِ تب دار را همین شب ها باید ببوسی…
این زنده بودن را همین امروز
همین حالا باید زندگی کنی…
این “مــن” را…..
همین حالا باید دوست بداری…
شاید فردا برایِ هر اتفاقِ خوبی دیر باشد….
عبورم ده
از ازدحامِ خیابانی
که بی تفاوتی سایهها و آدم ها
مرا به وسعتِ سالیانِ دراز
پیر میکند
و خسته…
عبورم ده
مرا به گوشهای امن برسان
تا چشمانِ همیشه مشتاقِ من به زندگی
زوالِ آفتاب و آینه را
در چشمانِ خواب آلوده ی این شهر نبینند
عبورم ده
حضوری با صداقت
آغوشی بی هراس
دستهایی مهربان نشانم بده
بگذار در زیستنهای رخوتناک ما
عشق دوباره فوران کند.
قطره قطره
باران می نویسد :گل
نم به نم
دو دیده ی من می نویسد: تو
چه سال پر باران غریبی
چه اندوه دست و دلبازی
که این گونه
سنگ به سنگ
سرم را می شکند، شکوفه می کند
و برگ به برگ
سرانگشتان مرده ام را می تاسد
سیاه می کند
و خود همچون گیاهکی بی پناه
به باد سپرده می شوم
تا در زمهریر ذهن تو زندگی کنم
زاده شوم.
دیدم، خودم دیدم، پروانه قشنگی هی در گلوی من میرقصید.
من داشتم برای یک ستاره ترانه می خواندم.
دیدم، خودم دیدم، یک قناری قشنگ، از آن همه آواز، تنها حنجره ترا نشانم می داد.
زندگی چقدر زیباست “ری را”!*
دیروز نامه عزیزی از شیراز آمد
نامه اش، زبان شقایق بود.
انگاری هرواژه، باورکن! هر واژه به واژه دیگر عاشق بود.
عجیب است، من شبکور،
جهان را چه قشنگ می بینم.
تو نرفتهای
تکثیر شدهای
مثل من
که هرجا خاطره داریم ریشه دوانده ام
تو نرفتهای
مرگ امتحان نبودنت را از من میگیرد
تکثیر شدهای در زندگیام
و من در تو مردهام…
حسودی ام می شود
به لباسهایت،
که هر روز تو را در آغوش می گیرند!
حسودی ام می شود
به بالِشَت،
که هر شب سرت را
روی سینه اش می گذاری!
حسودی ام می شود
به همه چیز؛
به همه کس…؛
به کسانی
که سالهاست
در کنار تو زندگی می کنند!
می بینی؟
دوریت آنقدر دیوانه ام کرده
که هیچ تیمارستانی قبولم نکند!
دورترین فاصله در دنیا،
حتی فاصلهی مرگ و زندگی نیست.
فاصلهی من است با تو
وقتی روبرویت ایستادهام
و دوستت دارم،
بی آنکه تو بدانی.
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
باید سالهایی را نیز
که با تو بوده ام فراموش کنم
دریا را فراموش کنم
و کافه های غروب را
باران را
اسب ها و جاده ها را
باید دنیا را
زندگی را
و خودم را نیز فراموش کنم
“تو” با همه چیز من آمیخته ای …
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای
یک تکه نان
یک مداد سیاه
چند ورق کاغذ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن.
زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
دیگر بوسههای صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی میکنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
همه ی خواب های عمیقم را بر می دارم
– حتی کودکانه ترینشان را از دورترین سالهای زندگی ام –
به بال نسیم می بندم
به ایوان بیا
و همه ی خواب های مرا نفس بکش
عزیز بی نیاز من!
این همه ی بضاعت من است
برای خستگی چشم های تو!
گریز، اصل زندگی ست…
گریز از هر آنچه اجبار را توجیه میکند.
به تو فکر می کنم
و می دانم
فرصت اندک است
برای “دوست داشتنت”
به تو فکر می کنم
هر لحظه، هر روز
در خیابان، در اتاق،
کنار میز صبحانه، روی تختم
و روز به روز پیرتر می شوم
بدون آنکه بفهمم
بدون آنکه بدانی
چقدر اندیشیدن به تو شیرین است
حتی زمانی که جلو جوخه ی آتش ایستاده باشم
فکرت آدم را
از دنیا
از زندگی
از مردن غافل می کند.